علیعلی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

علی شاهزاده کوچولوی بهار94

خاطرات بعد از تولد

علی عزیزم این روزها درگیر سرماخوردگیت هستم به خاطر سرماخوردگیت حسابی بهونه گیرشدی یک هفته ای هست جایی نرفتم تا انشاا...  حالت بهتر بشه امیدوارم خیلی زود در نبرد با ویروسها پیروز بشی و دوباره مثل قبل پرتحرک و پر نشاط بازی کنی امروز یاد اون شبی افتادم که بندنافت افتاد ؛هفتمین شبی که به دنیااومدی بندنافت افتاد،اون شب عزیز هم خونمون بود تا ساعت 4 صبح گریه کردی و هرسه ما تا صبح بیدار بودیم پسر گلم از وقتی به دنیا اومدی عزیز خیلی زحمتت رو کشید ،از لحظه تولدت بالای سرت بود و همه کارهات رو انجام داد،آخه مامان سزارین شده بود و تا مدت زیادی به خاطر جراحب نمیتونست کارهات رو انجام بده،وقتی 14 روزه یودی سنتت کردیم بازم تا چندروز عزیز همه کارهات ...
23 بهمن 1394

علی گلم از همین حالا محکم باش

گذر روزهای سرد زمستان که با وجود تو گرمترین روزهای زندگی ما گشته، این روزها تلاش تو برای راه رفتن تماشایی است،قدم های کوچکی که با ذوق وترس برمیداری برای من و بابا جذاب تر از هر تفریحی است،اما پسرم همیشه به یاد داشته باش که قدمهای زندگی رو باید محکم و بااراده برداری،همیشه به یاد داشته باش که خداوند همه جا و همیشه هوات رو داره لحظه ای از وجودش غافل مشو و با تکیه به لطفش محکم و ثابت قدم حرکت کن ،از همین قدمهای آغازین محکم و بااراده قوی آغاز کن
22 بهمن 1394

ایستادن بدون کمک

15 بهمن اولین باری بود که تونستی بدون کمک برای چند لحظه بایستی پسر عزیزم💃💃💃 این روها خیلی خیلی شیرین شدی چندتا کلمه هم بلدی بگی دست دست رو میگی (دت دت)،ماما و بابا،برق رو مبگی ب..خ،رفت ام میگی هفت،یه  موقع چیزی رو ازت میگیرم یا اسباب بازیت می افته میگی هفت،الهی فدای حرف زدنت بشم گلم الهی بمیرم دیروز  یه کم سرما خوردی،دیشب نتونستی بخوابی همه اش رو پام بودی ،آخه مماقت کیپ شده اصلا هم اجازه نمیدی تمیزش کنم ایشالا همیشه درپناه خدا صحیح و سلامت باشی ،این ماه این دومین باره که سرما میخوری دفعه قبل یک هفته کامل تب شدید داشتی فقط خدا میدونه به من و بابا چی گذشت ...
18 بهمن 1394

برای علی عزیزم

پسر عزیزم علی نازنازی،شاهزاده کوچولوی مامان و بابا  امرور که این وبلاگ رو برای تو ساختم تو 10 ماه و نیم از روزهای سبز زندگیت رو میگذرونی ،سال قبل این موقع دیگه چیزی به اومدنت نمونده بود و روزهای پراسترس من و بابا یکی یکی لحظه به لحظه سپری شد تا اینکه اول فروردین ماه 94  زنگ اومدنت رو کم کم به صدا درآوردی ،شروع دردهای من و اومدن بررگترین هدیه خدا،اون شب تو اتاق عمل وقتی به دنیا اومدی از شنیدن صدای  گریه ات اشک های شوقم سرازیر شد چه لحظه ی زیبایی بود بعد از 9 ماه انتظار  راستی روزی که بیبی چکم مثبت شد چه حالی داشتم از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ،اومدن تو پسر عزیزم توی وجود مامانی،روز عید فطر بود که دیگه متوجه او...
16 بهمن 1394
1